نمودی واصل کون و مکانی
حقیقت شد کنون تو جان جانی
نمودی آنچه هرگز کس نگفتست
بسفتی در که هرگز کس نسفتست
در معنی تو بگشادی حقیقت
که واصل کردهٔ عین طبیعت
در معنی تو بگشادی بتحقیق
ترا دادند اینجا وصل توفیق
در معنی تو بگشادی تو بگشاد
کسی دیگر چو تو در اصل بنیاد
در معنی تو بگشادی یقین باز
نمودی با همه انجام وآغاز
در معنی گشادستی یقین است
که پیدا اولین و آخرین است
در معنی کنون چون برگشادی
برمردان عالم داد دادی
جواهرنامه کردی آشکاره
ترا مر جزو و کل اینجا نظاره
چو ظاهر شد کنون اسرار جانت
بدیدار آمده راز نهانت
چنان خواهی کنون تو مست دلدار
ترا خواهد نمودن آخر کار
حقیقت ذات کلی بی وجودت
ابی صورت عیان بود بودت
نهادستی کنون گردن بر شاه
که از شاهی کنون از عیش آگاه
ترا شه عزت اینجاگه فزودست
که اسرارت ز دید خود نمودست
در این عالم شدی ازوی سرافراز
کنون هیلاج گوی و سر برافراز
مگردان رخ ز گفتن یک زمان تو
که خواهی گشت ناگه بی نشان تو
نشان داری کنون از عشق دلدار
ترا از ذات خود کرده پدیدار
نشان داری کنون در بی نشانی
بصورت لیک پنهان از معانی
نشان داری کنون در پاکبازی
ولی باید در آخر پاکبازی
نشان داری کنون از سر مردان
زمانی از بلا تو رخ مگردان
نشان داری و اکنون بی نشان شو
بگو هیلاج وانگه جان جان شو
بگو هیلاج وانگه جان برافشان
دل و جان بر رخ جانان برافشان
بگو هیلاج و بنما آنگهی راز
پس آنگه قطره در دریا درانداز
بگو هیلاج را تا بیشکی تو
شوی آنگه ز بود خود یکی تو
بگو هیلاج و محو انبیا شو
حقیقت عین الا الله لا شو
بگو هیلاج نزد کار دیده
حقیقت نقطه و پرگار دیده
بگو هیلاج تا پیدا کنی یار
حجاب از پیش برگیری بیکبار
بگو هیلاج تا جانان نمائی
دگر سر ازل با جان نمائی
بگو هیلاج تا آگاه گردند
که بیشک هرگدائی شاه کردند
بگو هیلاج با مردان اسرار
که وصل کل از آنجا شد پدیدار
حقیقت را در آنجا فاش کن تو
در آنجا نقش خود نقاش کن تو
در اینجا صورت و معنی برانداز
حقیقت دنیی و عقبی برانداز
برانداز آن زمان پرده ز دیدار
درون جزو و کل خود را پدیدآر
در اینجا خود پدید آور که آنی
که هم ذاتی و هم جسمی و جانی
دراینجا بود خود اظهار گردان
برافکن بود خود را یارگردان
حقیقت آنچه تو بنمودهٔ باز
در اسرار کل بگشودهٔ باز
نچندان وصف بیچون و چگونست
نمیدانند کو در اندرونست
تو دانستی کنون اسرار جانان
ترا بنموده است دیدار جانان
تو دیداری کنون ای پیر جمله
که میدانی کنون تدبیر جمله
یقینشان واصلی بنمودهٔ تو
حقیقت جزء و کل بگشودهٔ تو
اگر هیلاج خواهی گفت این بار
حجاب کفر از ایمان تو بردار
چنان گو سر کل در آخر ای دوست
که کلی یک نماید مغز با پوست
چنان گو سر کل در آخر کار
که می هیچی نباشد جز که دیدار
چنان گو سر کل و صاحب راز
که یابد آخر این گم کرده را باز
چنان گو سر کل اندر شریعت
که بینی در شریعت دید دیدت
منه بیرون تو پای از شرع زنهار
که از عین شریعت شد خبردار
دل و جانت حقیقت در یکیاند
ز نور شرع جانان بیشکیاند
بنور شرع هر دو راه دیدند
در آخر هر دو روی شاه دیدند
تو اکنون واصل هر دو جهانی
بهر دم درجهان گوئی معانی
ببردی گوی معنی عاقبت باز
دل و جان اندر آخر عاقبت باز
دل و جان عاقبت در باز در یار
مرا جای دگر هان از بر یار
ترا این درگشاد اینجایگه یار
ترا بخشیده است این پایگه یار
ندارد هیچکس امروز دلدار
چنان در بر بکام دل که عطار
دل عطار امروز است کل جان
حقیقت جان شده هم محو جانان
دل عطار امروز اوفتاده است
چو خورشیدی که در روز اوفتادست
چنان در آسمان جانست گردان
بسان جوهر ذاتست رخشان
ترا این جوهر دل کن نظر باز
که کل در دل ویست و جان خبرباز
دگر با دل یقین دادست اینجا
در دل جان چو بگشادست اینجا
از آن این گنج دل پرگوهر آمد
که از صورت بیک ره بر درآمد
برون آمد یقین از جایگه او
فکندش هرچه بودش سوی ره او
دلم چون ترک بود خویش کرد است
از آن ذرات رادر پیش کرد است
حقیقت دل نهادم بر کف دست
که جان دیدم که کل بادوست پیوست
دلم چون جان فنا را کرد آخر
تقاضا تا که باشد فرد آخر
کنون فردست جان در دل بمانده
بروی جان جان حیران بمانده
کنون فردست دل در عین جانان
که در جانست اینجاگاه پنهان
کنون فردست دل در دید دلدار
از آن یکی است در توحید دلدار
که جان در اوست او درجان نمودار
از آن هر دو بجانان ناپدیدار